قهرمان سلیمانی، مدیر مرکز تحقیقات فارسی- دهلی نو در یادداشتی به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی به مسئله مهمی درباره شاهنامه و فردوسی میپردازد:
تراژدی داستان عظمتهای روحی و معنوی است که در کشاکشهای زندگی آدمی را به چالش میخواند و توانایی شگفتانگیز انسان را در میانه رخدادهای زندگی بیان میکند. شاهنامه داستان همین وجه از زندگی ما ایرانیان است. در میان شاهکارهای ادب فارسی هیچ کتابی وجود ندارد که به جامعیت و گستردگی شاهنامه این وجه از حیات جمعی ایرانیان را روایت کند. شاهکارهای کمنظیر دیگر عموماً شناختی فردی و درکی شخصی از زندگی را روایت میکنند و کمتر بیان کوششهای جمعی است. پیداست که برای درکی درست از حیات کلی ایرانیان یکی از سرچشمههای اصلی باید به مطالعه گرفتن شاهنامه باشد و فهم آنچه از خلال این حماسه عظیم بشری حاصل میشود. حذف یا تحریف این منبع بزرگ معرفت ایرانی به معنای شناختی نادرست و تصویری مخدوش از ایران، ایرانیت و انسان ایرانی است.
اهمیت شناخت درست شاهنامه
اهمیت شناخت درست این متن که بازتاب دهنده روح جمعی است، بسیار مهم است. ناشناخته ماندن آن به معنای محرومیت یک ملت از سرچشمههای معنوی وجود خود است و بد شناختن آن به معنای حرکت در مسیری خلاف بردارهای اجتماعی و واقعیتهای وجود تاریخی و فرهنگی. خسرانی که از این شناخت مخدوش حاصل میشود بسیار جدی است زیرا تنظیم درست روابط اجتماعی را غیر ممکن و پیوستگی ملی را خدشه دار میکند. در یکصد سال گذشته ما تا حد زیادی به شاهنامه و خداوندگار آن ادای دین کردهایم. مجاهدتهای علمی بزرگانی چون: فروغی، مجتبی مینوی، یغمایی، محمد امین ریاحی، رواقی، دبیرسیاقی، مسکوب، قریب، یاحقی، خالقی مطلق و اسلامی ندوشن و… و گروهی از مستشرقان پرمایه، توانست درکی درست از این کتاب سترگ به دست دهد و اقبال به این کتاب بسیار زیاد شد.
اما در کنار این گروه از شاهنامهشناسان هم بودند و هستند جماعتی که در این سالها تمامی هم خود را صرف ارائه تصویری باژگونه از شاهنامه کردهاند. موج جریانهای ملیگرایی افراطی در جهان طی دههای اخیر و همصدا شدن حکومتهای مستقر در ایران با این موجها، موجب شد که این جریان غوغا بتواند طرفدارانی برای خود دست و پا کند و همراه با موجهای جهانی بر جامعه ایران تأثیر بگذارد. یکی از منابع اصلی رجوع این گروه برای تبیین ایدهها و آرمانها و ارزشهای خود، شاهنامه استاد طوس است. آنان با جعلهای فراوان، گزینشهای نامرتبط، تفسیرهای غیرواقعی و تحریفهای بسیار به سند ملی فرهنگ و هویت ایرانی دستاندازی کردند. جماعت غوغا در این تلاش خود هم به شاهنامه و فردوسی ستم کرده و میکنند و هم همبستگی ملی را خدشهدار نمودهاند و هم چهرهای مخدوش و دروغین از فرهنگ ایران عرضه میکنند.
سرگذشت فردوسی و بار سنگین تاریخی بر وجدان فارسی زبانان
داستان ما و شاهنامه داستان غمانگیزی است. در دوره حیات، فردوسی با عسرت و تنگدستی روزگار گذراند و زندگی خود را وقف تجدید بنای عظمت ایران کرد و در ازای آن حیات جاودانه خود را در عرصه حیات فرهنگی و اجتماعی ایران زمین، به دست آورد. او که در حادثات زمانه خود همه چیز را در پای این مجاهدت فرهنگی صرف کرد اما قدری ندید و روزگاری که چشم بر جهان فروبست، برای به خاک سپردن او هم، خانوادهاش مرارت تحمل کردند. وجدان جمعی ما در ذهن و ضمیر افسانهپرداز خود، قرنها پس از مرگش برای او و دخترش افسانه ساخت، هنوز هم پس از گذشت هزار سال همان افسانه را تکرار میکنیم و شرمساری تاریخی خود را در پیشگاه آن فرزانه بزرگ با محکوم کردن سلطان محمود و داستانسرایی در مورد دختر او جبران میکنیم. سنگینی بار گناهی که هزار سال پیش در حق فردوسی روا داشتهایم هنوز بر دوش وجدان جامعه فارسی زبان سنگینی میکند.
اما آنچه آن روز شاعر بزرگ حماسهسرا همه هستی خود را به پای آن ریخت، ما تقریباً در حافظه جمعی خود به فراموشی سپردیم. در آثار مکتوب زمانه استاد طوس سخنی از کار شگفت او نرفت اگر هم اشارهای شد، تعریضی بود بر کار او. آنچه اکنون از میراث او به دست ما رسیده نسخههایی از شاهنامه است که دو قرن پس از تاریخ سرایش حماسه ملی تحریر شدهاند. او رفت و کتابش با همه بیمهریها ماند و به دست ما رسید. شگفتانگیز اینکه در سالها و دهههای حیات فردوسی کتابی جامع که داستان حیات جمعی ملت ایران را از سپیده دم تاریخ _عصر اسطوره_ تا دوران تاریخی، که خداوند شاهنامه خود شاهد آن بود، روایتکند، نوشته یا سروده نشد، اگر هم شده، شوربختانه به دست ما نرسیده است.
روایت هنرمندانه فردوسی، گزارشی از تاریخ و فرهنگ و فراز و فرودهای حیات مردم ایران
او روایت خود را در مجموعه در هم تنیدهای از عوامل انسانی و جغرافیایی و فرهنگی به دست میدهد و پیچیدگی هزار توی فرهنگ این ملت را با هنرمندی تمام روایت میکند. در این چشم انداز وسیع زمانی و مکانی، این ملت با مجموعهای از دشواریها و فرصتها و توانمندیها و ناتوانیها همراه بوده است و با فراست و کوشش توانسته حضور خود را به عنوان یکی از معماران فرهنگی جهان در کتاب روزگاران ثبت کند. آنچه او خوانده و شنیده بود، روایتهایی پراکنده بود که کوشید به آنها نظمی ببخشد و گزارشی از بازمانده تاریخ و فرهنگ و فراز و فرودهای حیات مردم این سرزمین به دست دهد.
کتابش را با داستان آفرینش انسان آغاز کرد همچون دیگر روایتهای آن روزگار از حیات اجتماعی و فرهنگی. مردم این سرزمین که همانند دیگر اقوام برای زیستن در چارراه حوادث جهان، بسیار کوششها کردهاند و در جریان صیانت از این فرهنگ و این سرزمین مرارتها کشیدهاند. ایرانیان نیز همچون دیگر ابناء بشر از گوشت و پوست و خون و احساسات و تعقل ساخته شدهاند. عشق میورزند و دشمنی میکنند. سیلی خوردهاند و سیلی زدهاند، کشتهاند و کشته شدهاند اما مهم این است که در کشاکش روزگار، این ملت رفتار غالبش معدلی قابل قبول، از نوعدوستی و محبت و همسازی بوده است، اگر متفرعنانه نگوییم بهترین، میتوانیم ادعا کنیم در زمره بهترینها بوده است.
زندگی ای بنا شده بر نور و سرود و گرمی، در تاریکترین ادوار تاریخ بشری
کاستیهای زندگی و رفتارهای فرهنگی و اجتماعی ما نیز کم نبوده است. بسیار به روی برادر خود شمشیر کشیدهایم، فراوان بر بزرگیهای فکری و فرهنگی چشم بستهایم، تبانی با دشمنان در میان ملت ما در طول تاریخ کم نیست، گاه بر غارت و ستم چشم بستهایم و مروت و مهربانی را حتی در حق نزدیکترین کسانمان، دریغ کردهایم، در قحط سال انسانی گاه با نامردمان همصدا شدهایم و… این رفتار عمومی جوامع بشری است. اما فضیلتهای اخلاقی و فرهنگی مردم این سرزمین بدان اندازه قدرتمند و جدی و کهن و ریشه دار بودهاند که این لغزشها و خطاها در کنار این عظمتهای روحی و معنوی چندان به چشم نمیآید. چرا بیاید؟ در تاریکترین ادوار تاریخ بشری این ملت، زندگی خود را بر نور و سرود و گرمی بنا کرده است و زندگیای که با نور و سرود و گرمی ارتباط نداشته باشد، نسبتی با حیات والای انسانی ندارد، رنگ و بوی اهریمنی دارد. پیوستگی حاکم و مردم بدان اندازه عمیق بوده که حتی فکر ناخوشایند و ناستوده، تنها فکر، نه عمل_ در زندگی خود را نشان میداده تا چه رسد به عمل.
فرجام جهان روشنی و گرمی است
اهریمن خویی حاکمان گر چه دیرپای است اما از دریچه عبور زمان رونده است و نابود شدنی. در میان خطرناکترین جماعت دشمنان نیز همواره سوسوی روشنی میتوان دید، حتی اگر دشمن همیشگی ایران باشد میتوان فروغی را در این دیولاخ بیرحم و ناپیدا کران یافت که نشان از خردمندی و حکمت انسانی دارد. اهریمن خویی حاکمان و دشمنان گر چه دیرپای است اما از دریچه عبور زمان، رونده است و نابود شدنی. هیچ ستمی پایدار نمیماند حتی اگر ستم ضحاک باشد با حضوری هزار ساله در پهنه تاریخ اساطیری ایران. زیرا فرجام جهان روشنی و گرمی است و آدمی در تلخترین شرایط نیز میتواند دریچهای بر روشنی بگشاید. چه درس امید آفرینی میتوان از این رویداد تباه گرفت.
در همین دربارهایی که فره ایزدی از آنها گریخته و پدر بر پسر راه میجوید، سیمای مادری را میتوان دید که عزای فرزند جوانش چنان تاب از او میرباید که در کنار نعش فرزند، به استقبال مرگی دردناک و خود خواسته میرود. در کشاکش دربار پردسیسه و سرشار از شهوت و قدرت، جوانی رمز و نماد پاکی است و دختری از درون تباهی دربار دیگر بیرون میآید که نمادی از زلالی و وفاداری و عشق است در زمانهای که خشم و خشونت از در و دیوار میبارد مهربانی و عشق از عمق تباهی سر به درمیآرد. این کتاب گزارش حیات مردم برگزیده این مرز و بوم است از شاه_ موبد گرفته، تا شاه و موبد و پهلوان و خانوادههای شاهی و حکیمان و فرزانگان و در حاشیه زندگی توده مردم.
رستم، تجسم ایران در کالبدی انسانی با همه فرازها و فرودهای یک انسان
در میان پهلوانان شاهنامه هیچیک جایگاه رستم را ندارند. نام او با نام ایران عجین است. تمام عمر طولانی بزرگترین پهلوان شاهنامه در حال و هوای دفاع از مجد و عظمت ایران سپری شده است و هیچیک از شخصیتهای شاهنامه چنین حضور دیرپا و افتخارآفرینی در حماسه ملی ایران ندارند. اما همین قهرمان بلامنازع در متن حماسه ملی، نه انسان کامل، بلکه کاملاً انسان است با همه فرازها و فرودهای زندگی یک مخلوق. اما آنچه این روزها بر فردوسی و کتابش میرود در مواردی بسی بیرحمانه تر و ستمگرانه تر از دیروز است. روایت این همه تناقضهای زندگی را عمدتاً باید از متنی جستجو کرد که در دههای اخیر مورد دستبرد معنایی بسیار واقع شده است و دروغها بر خداوند شاهنامه بستهاند که هر عاقلی در درک و تطبیق این روایت دروغ با متن شاهنامه درمی ماند. اینکه مدافعان ایرانی پاک و نژاده، کوچکترین کاستی و نقصی را در انسان برتر خود -که لابد آریایی خالص است_ نمیبینند و نمیپسندند، با داستان زندگی بزرگترین قهرمان دوره پهلوانی شاهنامه در تعارض است. آنچه این سالها در فضایی اکنده از فروغ و روشنی نشان میدهند تماماً دروغ و تاریکی است و ماخوذ از شاهنامه نیست.
رستم در زندگی طولانی خود دست به اعمالی زده که به ندرت یک انسان معمولی انجام میدهد چه رسد به نخبگان و برگزیدگان فردوسی که خود خداوندگار شاهنامه است میگوید: دل نازک از رستم آید به خشم. رستم با دست خود فرزند خود را میکشد، در این تراژدی غمبار رفتار رستم در عدم افشای هویت و نام خود و سرسختی او در برخورد با فرزند جوان و نامجوی، مایه حیرت است. استاد طوس در ماجرای مرگ سهراب به دست رستم با همه پافشاری که برای شناخت از جانب سهراب انجام شد، با پنهان کاری و بیعاطفگی خود تراژدی هولناکی را رقم زد که جگر سوز است و خداوند سخن، تأثر خود را از این ماجرا بدین گونه بیان میکند:
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
همین پهلوان بزرگ در جنگ با اسفندیار گرفتار پهلوانی روئین تن میشود که در جنگاوری نه تنها از پهلوان شاهنامه چیزی کم ندارد بلکه در جنگ چنان چالاک قدرتمند است و روئین تنی نیز او را مدد میکند که قهرمان شاهنامه را بر آن میدارد که از جنگ با او روی بگرداند:
سپاسم ز یزدان که شب تیره شد
در آن تیرگی چشم او خیره شد
برستم من از چنگ آن اژدها
ندانم کزین خسته آیم رها
چه اندیشم اکنون جزین نیست رأی
که فردا بگردانم از رخش پای
به جایی شوم کو نیابد نشان
به زابلستان گر کند سرفشان
سرانجام ازان کار سیر آید او
اگرچه ز بد سیر دیر آید او
او انسان است با خوی و خیم انسانی. در نبرد با تورانیان خونهای بسیار از مردمی بر زمین میریزد که گناهی ندارند و در میانه جنگ چنان خشم میگیرد که خشونت جنگ و جنگاوری و انتقام جایی برای عطوفت و مهر نمیگذارد. در ماجرای گرفتار شدن سرخه فرزند افراسیاب، جوشش این خشم و بیرحمی را میتوان دید که پهلوان بزرگ دستور مرگی فجیع را میدهد. مرگی چون مرگ سیاوش که جهان فرهنگی ما از عصر کیانیان تا کنون هنوز عزادار آن است و درد این داغ هرگز فروکش نکرده است. وقتی سرخه گرفتار میشود:
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
آنچه سرخه به طوس مأمور این قتل میگوید برای هر خوانندهای جگرسوز است. او خود جوانی را با سیاوش گذرانده است:
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
چه ریزی همی خون من بیگناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب
همیشه به نفرین گشاده دو لب
بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت
بر آن کس که آن شاه را سرگرفت
طوس با همه نابخردی و شوریده احوالی، بر او رحم میآورد. اما این قهرمان بزرگ عرصه شاهنامه است که دست به خون این جوان میآلاید تا تسلایی باشد بر خشمی که از کین سیاوش غلیان میکند؛ و چشم رحم و مروت را کور کرده است:
دل طوس بخشایش آورد سخت
بر آن نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خستهدل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
عزیزترین خاندان شاهنامه هم عاری از خطاهای انسانی نیستند
همین قهرمان بزرگ و مدافع ایران اسیر واقعیتهای زندگی انسانی است و مرگ او پس از عمری طولانی به دست برادر، بیان کننده این است که این دوده چون دیگر دودمانهای بشری و دیگر آفریدگان انسانی نه تنها اسیر خلق و خوی انسانی است بلکه گاه در رودی از فاجعه خلق و خوی انسانی شناور است که کسی و خاندانی تا این اندازه گرفتار موجهای سرکش و نابود کننده این محدودیتهای انسانی نشده است. به راستی در سراسر حماسه ملی ایران کدام پدر فرزند خود را به گناه سپیدمویی به صحرا میافکند؟ کدام پسر ایران را رها میکند و برای خواستهای خود به دامن توران پناه میبرد؟ کدام پدر پسر را میکشد؟ کدام برادر دستش را به خون برادر میآلاید؟ این شگفتی حماسه ملی ایران است که خاندانی این همه در مسیر خطاهای انسانی، در زمره عزیزترینها هستند. هنوز پس از گذشت هزارهها سوگوار سهرابیم و دوستدار رستم، هنوز رستم را نگهبان این سرزمین میدانیم، هنوز در چشم ما یل زابلی نمونه ارجمند دلاوری جوانمردانه و پاکبازانه است.
هیچ کسی در حماسه ملی برتر همیشگی نیست
دربارهای پر دسیسه و نیرنگ که پدر بر پسر راه میجوید و برادر بر برادر و مادر بر اعضای خانواده، قدرت طلبی بیانتها، بیش خواهی که انتها ندارد، بلاهت و نابخردی در این شاهکار جهانی کم نیست. تراژدیهای سه گانهای که شاکله حماسه ملی ایران را تشکیل میدهد همه در همین ناتوانی انسانی و ضعف اخلاقی انسانی دارد. دگردیسی شخصیتهایی چون جم و گشتاسب در حماسه ملی ایران به معنای این نیز میتواند باشد که داوری ما در خصوص آدمیان ازلی و ابدی نیست. چه بسیار کسانند که در روزگاری در زمره خوبان و برگزیدگان ا ند و در روزگاری دیگر منفور و ملعون. چهره قدسی شاهان نیز در کشاکش با این خصلتهای انسانی دگرگون میشود.
هیچ کسی در حماسه ملی برتر همیشگی نیست. از اوج عزت به حضیض ذلت فرو میغلتد و فره از او میگریزد. مقدس بودن به رفتار و عمل است نه با خون و نژاد. کاووس پادشاه بزرگ کیانی بنده خشم و شهوت و سبکسری است. گشتاسب بنده قدرت است و در این عرصه سیری ناپذیر. عطش بیپایان اسفندیار برای دستیابی به قدرت، جز به مرگ فرو نمینشیند و برای به دست گرفتن قدرت تن به هر کاری و رفتاری میدهد. او روئین تنی است که جنبههای قدسی زندگی را با درآمدن در جامعه داعیان دینی در زندگی خود بسیار برجسته کرده است و همین موضوع هم موجب میشود چشم او را بر حقیقت بسته بماند، به عبارتی او برآمده از متن سنت دین اهورایی است که وجود خویش را وقف آموزههایش کرده است. هیچکس در متن شاهنامه تا بدین اندازه در متن سنت دینی زندگی نکرده و برای نشر تعالیم ماورایی کوشش نکرده اما با این احوال، شگفت اینکه کسی با او همرای و همدل نیست و از درون این زیستن، آزادگی و مروت حاصل نشده است.
این شگفتی جهان شاهنامه است و درسی است برای آنان که خود را حق مطلق میانگارند و دیگران را به بندگی و بردگی در آئین خویش میخوانند.
سرمستی از اوهام رنگین و دروغهای بزرگ، با متن شاهنامه راست نمیآید
این همه تناقض در زندگی برگزیدگان حکایتگر این است که جهان از گذشته هم همین بوده است ملغمهای از رفتارهای نیک و بد. آمیزهای از خوبی و بدی، ترکیبی از نیک انجامی و بد فرجامی. این تصویری که راویان دروغ از شاهنامه و زندگی قهرمانان به دست میدهند برداشتی مخدوش و غیر واقعی است که راویان آن اوهام خویش را به نام خداوند شاهنامه عرضه میکنند و مریدان خوشباور و نعره زن خویش را از اوهام رنگین سرمست میکنند که ایرانیان نژاده هرگز گرد بدی و گناه نگشتهاند از آغاز تاریخ در راه راستی بودهاند و آنکه کژ راهه میرود ایرانی نیست. این دروغی بزرگ است نه با متن شاهنامه راست میآید نه با واقعیتهای این جهان پر نیرنگ.
روایتی پر غصه از تاریخ زندگی حکومتگرانی پر از دسیسه چینی و نیرنگ
طولانیترین روایتی که از بستر واقعیت تاریخی بیرون میآید و تقریباً منطبق با تاریخ است، آنجاست که خداوند شاهنامه گزارشی از دوره تاریخی حیات مردم این سرزمین به دست میدهد. از پایان پادشاهی بهمن تا سرانجام کار ساسانیان. آنچه در این بخش آمده، روایتی پر غصه از زندگی است. حکومتگرانی که در دسیسه چینی و نیرنگ هر یک گوی سبقت از دیگری میرباید. پسر پدر را در بند میکشد و هولناکترین شکنجهها را بر او روا میدارد و سرانجام میکشد و پسر در پی کشتن پدر است. این چرخه مرگ و مرگ تا بدانجا پیش میرود که تمامی خاندان ساسانی در طوفان بنیان کن خشم و خشونت فرزندان ساسان، یکسره نابود میشوند.
اینکه برای ادامه سلطنت در فاصله کوتاهی دو تن از زنان خانواده ساسانی به قدرت میرسند و بر اریکه لرزان پادشاهی تکیه میزنند، بر خلاف روایتهای دروغین دشمنان فردوسی از سر احترام به زنان و آزادی آنان و توجه بدانها در این دوره نیست. کشتار خانوادگی چنان گسترده بوده که مردی باقی نمانده بود که او را به پادشاهی برگزینند. از آنجا که بر اساس سنتی دیر پا، شاه میبایست از خانواده ساسانی باشد، در نبود مرد به واسطه کشتارهای هولناک، به ناچار به سراغ زنان میروند، برای آنان فرهمندیی ویژه وجود نداشت بلکه در تنگنای سنت پادشاهی به سراغ این دو زن رفتند و حکومت آنها نیز لرزان بود و دیری نپایید که از اریکه قدرت حذف شدند.
دروغزنان از این روایت خشم و خون و درد -که استاد طوس بیان کرده، مطابق پسند زمانه، دروغی را آذین بسته و به نام روایت تاریخی از زبان فردوسی بزرگ عرضه میکنند. در زمانه هراس و توطئه و دروغ جایی برای این خوش خیالیها نیست:
حال ستم زمانه می بین و مپرس
از رنگ رخم نشانه می بین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه می بین و مپرس
تباهی در کشتارهای بیرحمانه خلاصه نمیشود با صدای پیچش بادی در شکم، سرنوشت بزرگترین حکیم شاهنامه - بزرگمهر- به فرمان بزرگترین و نامدارترین پادشاه ساسانی - خسرو انوشیروان، دگرگون میشود و به دست روزبانان سپرده میشود. در زندان بینایی خود را از دست میدهد، چرا که پادشاه بر او ظنی بیهوده برده است، ظنی که از پیچش بادی در شکم پدید آمده است. جدای از اینکه سرنوشت واقعی این حکیم و این پادشاه چیست و این ماجرا چقدر با واقعیتهای تاریخی همخوان است، گزارش استاد طوس از سرنوشت بزرگمهر درس عبرت برای همه است؛ برای آنها که به ریشههای زوال ایران میاندیشند و میخواهند بدانند که از شاهنامه چه میتوان آموخت، این کتابی که پایان آن با حسرت و اندوه تمام میشود، چگونه است که در نزد مردم واگویه میشود که: شاهنامه آخرش خوش است. اگر آخر خوشی باشد، پایان همین دوره درد و رنج و تباهی است.
چشم بستن بر گزارش راستین خداوند شاهنامه و برساختن روایتی کژ و کوژ، ما را به بیراهه میبرد
برساختن یک گذشته پرفروغ در پرتو دروغ، گشایشی در حیات فرهنگی و اجتماعی مردم این آب و خاک پدید نمیآورد بلکه چشم بستن بر گزارش راستین خداوند شاهنامه و برساختن روایتی کژ و کوژ، ما را به بیراههای میبرد که فرجام آن تباهی است. چه سود از آرایش دروغین موبدانی که برای آباد ساختن دنیای خود خانه رعیت را در عهد ساسانی خراب کردند و برای شریک شدن در قدرت از هر دسیسهای فروگذار نکردند. فراخ سینگی و تساهل را تبدیل به تنگ چشمی و حقد و حسد و آزار کردند. هزاران بیگناه را به کام مرگ فرستادند و با همراهی و دشمنی با کس و کسانی در دودمان ساسانی سرنوشتی تلخ و مرارت بار برای این خاندان رقم زدند، مردم را به بیچارگی کشاندند و ایران را به فروپاشی و اضمحلال.
گزارشی که استاد سخنسرای طوس از یزدگرد در هنگام فرار از لشکر عربها به دست داده در چشم اهل عبرت نه نشانه شکوه یک پادشاهی، بلکه دلیل روشنی از فروپاشی و اضمحلال یک حکومت است که گرفتار در سرنوشت مصیبت بار خود است. شکوه بر باد رفتهای است که قبل از آنکه عربهای بدون پای افزار، آن را از پای درآورند در زیر نادانی و ستمگری خود از پای درآمده است. گزارش استاد طوس از این فروپاشی را در ژرف ساخت روایتی باید جستجو کرد که در زیر یک غمنامه پر شکوه پنهان است.
ما ایرانیان تافته جدا بافتهای از دیگران نیستیم
تور و تورانیان که سراسر بخش پهلوانی شاهنامه داستان رویارویی ایران و توران است از جایی بیرون از این سرزمین نیست. فریدون پادشاه فرهمند شاهنامه قلمرو پادشاهی خود را بین سه فرزند خود سلم و تور و ایرج تقسیم میکند. دو برادر بر ایرج رشک میبرند و برای فرونشاندن خشم خود دست به خون برادر میآلایند و به این ترتیب جنگهای دیرپای ایران و توران آغاز میشود که تا پایان بخش پهلوانی شاهنامه ادامه دارد.
سادهترین و دست یافتنیترین دریافتی که از این ماجرای خونبار میتوان داشت این است که ما ایرانیان تافته جدا بافتهای از دیگران نیستیم. فرزندان همان پدری هستیم که سلم و تور را تربیت کرده است. پس امکان لغزش و خطا برای ما هم وجود دارد. این خودشیفتگی" نژاد برگزیده" و" قوم برگزیده" نه تنها از روایت استاد سخن بیرون نمیآید بلکه درست در نقطه مقابل کلام اوست. ما چند قرن است که با پسر عموهای خود از پس نفرتی دیرپا سخن میگوئیم و خود را حق مطلق میپنداریم و پسرعموها را شر مطلق.
رنگین کمان پر تنوع قومی ایران برآمده از رواداری و همزیستی و مداراست
این مرزهایی که در قبض و بسطهای جغرافیایی از ترکستان- منطقهای در دوردستها در چین امروز تا مرزهای شرقی ایران امروز ادامه دارد، داوری در باره نژادخالص بودن را دشوارتر میکند. حد این ایرانی خالص و ترکستانی خالص بودن کجاست؟ کدام نژاد و کدام منطقه ترک و کدام ایرانیاند؟ این بیماری نارسیسیم و خودشیفتگی نژادی که بر مرکز و غرب آسیا چنگ انداخته، چگونه درمانی دارد؟ این نرگسانگی برای هر یک از اقوام و ملتهای این حوزه اندک سودی داشته باشد برای ایران و ایرانی جز مصیبت و خدشه دار شدن وحدت ملی و چهره جهانی، هیچ بهرهای ندارد. رنگین کمان پر تنوع قومی ایران برآمده از رواداری و همزیستی و مداراست. شاهنامه کتابی است که به روشنی به ما میآموزد که نرگسانگی جز مرگ و تباهی نتیجهای در پی ندارد.
فرزندان ایران باید به روح شاهنامه توجه کنند. درس استاد طوس به ما جز مهر و دوستی و همدیگر پذیری چیزی نیست. و در این زمانه دشمنان فردوسی و شاهنامه کسانی هستند که حقیقت را در پس پردهای از عصبیت قومی پنهان میکنند.
منبع: mehrnews.com/x34V83
نظر شما